معنی برباد رفته

فرهنگ فارسی هوشیار

برباد رفته

(اسم) آنچه که باد آن را ببرد و پراکنده سازد، ضایع شده منهدم مخروب.


رفته رفته

بتدریج اندک اندک بتا ء نی: }} رفته رفته پیشرفت حاصل میکند ‎. {{


برباد

نیست ونابود، بی فایده شدن


برباد رفتن

(مصدر) تلف شدنضایع گشتن، رفتن و باز نگشتن. یا برباد رفتن سر. کشته شدن.


برباد دادن

(مصدر) باد دادن بباد دادن. ‎-2 ویران کردن خراب کردن. یا برباد دادن خرمن. باد دادن خرمن، مستهلک ساختن ضایع گردانیدن عیش تلف کردن عمر.

حل جدول

برباد رفته

هدر

برنده جایزه اسکار بهترین فیلم در سال 1939 میلادی


قهرمان رمان برباد رفته

اسکارلت


قهرمان اصلی رمان برباد رفته

اسکارلت

لغت نامه دهخدا

برباد

برباد. [ب َ] (ص مرکب) (از: بر + باد) نیست و نابود. (آنندراج). خراب و منهدم و سرنگون و ویران شده. (ناظم الاطباء).
- برباد آمدن، بیهوده و بی فایده شدن:
از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار
کاین تحمل که تو دیدی همه برباد آمد.
حافظ.
- برباد بودن، معدوم و ناپدید بودن. فانی بودن. (ناظم الاطباء).
- برباد دادن، تلف کردن.نابود کردن. نیست و نابود کردن. (آنندراج). ذرو:
زلفش اندر دور حسنش بس که کج بازی نمود
دودمان خویشتن را عاقبت برباد داد.
کافی (آنندراج).
- || ویران کردن و خراب کردن. (ناظم الاطباء):
بنای دوستی برباد دادی
مگر کاکنون اساس نو نهادی.
نظامی.
- || پریشان کردن. (آنندراج):
زلف برباد مده تا ندهی بربادم
ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم.
حافظ.
- || بباد دادن. باد دادن. (ناظم الاطباء):
هوا برباد داده خرمنش را
گرفته خون دیده دامنش را.
نظامی.
- || بر هوا پراکندن. در جریان باد نهادن چنانکه دسته های گندم و جو کوفته را در برابر باد بهوا کردن تا دانه از کاه جدا شود.
- || کنایه از مستهلک ساختن و ضایع کردن عیش و تلف گردانیدن عمر. (ناظم الاطباء).
- برباد رفتن، بر روی باد حرکت کردن:
نه برباد رفتی سحرگاه و شام
سریر سلیمان علیه السلام.
سعدی.
- || رفتن و باز نگردیدن. (ناظم الاطباء).
- || نیست و نابود شدن. ضایع شدن و تلف گردیدن. و این لازم بر باد دادن است. (آنندراج). تلف شدن و ضایع گردیدن. (ناظم الاطباء):
ز بس گنج کانروز برباد رفت
شب شنبه را گنجه ازیاد رفت.
نظامی.
بیا ای که عمرت به هفتاد رفت
مگر خفته بودی که برباد رفت.
سعدی.
به آخر ندیدی که برباد رفت
خنک آنکه بادانش و داد رفت.
سعدی.
- امثال:
بادآورده را باد میبرد.
برباد رود هر آنچه از باد آید.
- || پرپر شدن و پراکندن چنانکه برگهای گل براثر وزش باد:
کی تمنای تو از خاطر ناشاد رود
داغ عشق تو گلی نیست که برباد رود.
کلیم (آنندراج).
- برباد ساختن، خراب کردن. (ناظم الاطباء).
- برباد شدن، برباد رفتن. تباه و نابود شدن:
سواری رسد هم کنون با دو اسب
که بر باد شد کار آذرگشسب.
فردوسی.
دریغ باشد از چون تو مردی رعیت و ولایت برباد شود. (تاریخ بیهقی).
- || پرپر شدن بر اثر وزش باد. پراکنده شدن از باد. مجازاً، بجوانی روز مردن. جوانمرگ شدن:
بحکم آنکه آن کم زندگانی
چوگل بر باد شد روز جوانی.
نظامی.
- برباد کردن، نابود کردن. تلف کردن. ضایع کردن. متعدی برباد شدن. (آنندراج). برباد دادن. (مجموعه ٔ مترادفات):
چراغ برق روشن ورنه می مردم به رسوایی
اگر این خرمن بی مغز را برباد میکردم.
مخلص کاشی (آنندراج).
- بر باد نهادن، مرادف برآب نهادن است. (آنندراج):
بیدل مکن آرام تمنا که در ایجاد
بر باد نهادند چو پرواز بنایم.
بیدل (آنندراج).


رفته رفته

رفته رفته. [رَ ت َ / ت ِ رَ ت َ / ت ِ] (ق مرکب) پابپا و قدم بقدم و درجه به درجه. متدرجاً. کم کم و در امتداد زمان. (ناظم الاطباء). کنایه از تأنی و تدریج است و این مجاز است. (آنندراج). بتدریج. (فرهنگ نظام). اندک اندک. بتأنی. کم کم. خردخرد. آهسته آهسته. تدریجاً. بمرور. متدرجاً.بمرور زمان. نرم نرمک. (یادداشت مؤلف):
ز حسن روزفزونش به صرفه می گویم
که رفته رفته مبادا بتی خدا گردد.
؟ (از آنندراج).


رفته

رفته. [رَ ت َ / ت ِ] (ن مف) حرکت کرده. روان شده. مقابل آمده. (فرهنگ فارسی معین). از جای بشده. درآمده. (یادداشت مؤلف):
وین لاشه خر ضعیف بدره را
اندر دم رفته کاروان بندم.
مسعودسعد.
آن رفته که بود دل بدو مشغولم
وافکنده به شمشیر جفا مقتولم.
سعدی.
ملک را دل رفته آمد به جای
بخندید و گفت ای خداوند رای.
سعدی.
- از جای رفته یا (رفته ز جای)، از مکان برخاسته. از جای حرکت کرده. تغییر مکان داده. کوچیدن. (از فرهنگ فارسی معین):
درفشی پس پشت پیکر همای
همی رفت چون کوه رفته ز جای.
فردوسی.
- بخشم رفته، خشمگین. خشمناک. غضبناک شده. درخشم شده. بحالت غضب عزیمت کرده:
مرحبای ای نسیم عنبربوی
خبری زآن بخشم رفته بگوی.
سعدی.
کاش آن بخشم رفته ٔ ما آشتی کنان
بازآمدی که دیده ٔ مشتاق بر درست.
سعدی.
- بررفته، بالارفته. بلند:
ای زود گرد گنبد بررفته
خانه ٔ وفا بدست جفا رفته.
ناصرخسرو.
- ره رفته، که راه رفته باشد. که راه را درنوردیده باشد.
- || عزیمت کرده. راهی شده. عازم شده. سفرکرده:
به ره خفتگان تابرآرند سر
نبینند ره رفتگان را اثر.
سعدی.
|| مقدرشده. کار انجام گرفته. (یادداشت مؤلف). پیش آمده. رخ داده. پیش آمد:
دل و جان بدین رفته خرسند کن
همه گوش سوی خردمند کن.
فردوسی.
- رفته بودن، مقدر بودن. معین بودن: در ازل رفته بود که مدتی بر سریر غزنین و خراسان و هندوستان نشیند [محمدبن محمود غزنوی]... ناچار بباید نشست. (تاریخ بیهقی).
- قلم رفته، قضای نبشته. تقدیر. (یادداشت مؤلف):
قلم رفته را چه چاره بود.
(امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1166).
- کار رفته، کار انجام شده.کار درگذشته:
مکن یاد از گذشته کار کیهان
که کار رفته را دریافت نتوان.
(ویس و رامین).
|| گذشته. (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء). بشده. ماضی. (یادداشت مؤلف). سپری شده:
یکی تا نیابد غم رفته چیز
بدان هم نگردد یکی شاد نیز.
اسدی.
رفته چون رفت طلب نتوان کرد
چشم ناآمده بین بایستی.
سعدی.
آینده و رفته را نگه کن
بشمرکه تودر میان چه باشی.
سعدی.
زمان رفته نخواهد به گریه بازآمد
نه آب دیده که گرخون دل بپالایی.
سعدی.
برخیز تا به عهد امانت وفا کنیم
تقصیرهای رفته بخدمت قضا کنیم.
سعدی.
|| معمول. معمول به. متداول. (یادداشت مؤلف).
- رسم رفته، رسم گذشته. معمول قدیم: وقت نماز خطبه بر رسم رفته کردند. (ابولفضل بیهقی چ ادیب ص 328). پس کوتوال را گفت: [مسعود] بر اثر ما به لشکرگاه آی با جمله ٔ سرهنگان قلعه تا خلعت وصلت شما به رسم رفته داده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 240). اشتران سلطانی را به دیولاخها به رسم رفته گسیل کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 362). رسم رفته است که چون وزارت به محتشمی رسد آن وزیر مواضعه نویسد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 209). پس از آن اعیان شهادات و خطهای خود را بدان نویسند چنانکه رسم رفته است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 212).
به رسم رفته چو رامشگران و خوش دستان
یکی بساخت کمانچه یکی نواخت رباب.
مسعودسعد.
|| گفته شده. مذکور.
- سخن رفته، سخن گفته شده. سخن مذکور. سخنی که گفته آمده است:
گر به مستی سخنی گفتم و رفت
سخن رفته ز سر باز مگیر.
خاقانی.
- گناه و حدیث رفته، مذکور. بر زبان جاری شده. واقعشده:
مگر شاه آن شفاعت درپذیرد
گناه رفته را بر وی نگیرد.
نظامی.
شکنج شرم در مویش نیاورد
حدیث رفته بر رویش نیاورد.
نظامی.
|| سوده. (یادداشت مؤلف). سائیده شده چنانکه در پارچه و فلز بر اثر اصطکاک. || مفقودشده. (ناظم الاطباء). گمشده. ازبین رفته:
بدو کرد آراسته تاج و تخت
از آن رفته نام و بدین مانده بخت.
فردوسی.
ز عمر رفته بود علم خلق را که چه رفت
ز عمر مانده نداند بجز خدای علیم.
سوزنی.
ماتم عمر رفته خواهم داشت
زآن سیه جامه ام چو میغ از تو.
خاقانی.
دست بر سر زنی گرت گویم
کآن بهین عمر رفته بازپس آر.
خاقانی.
طفل از پی مرغ رفته چون گریه کند
بر عمر گذشته همچنان می گریم.
سعدی.
- روزفرورفته، روزغروب کرده.
- || به مجاز آنکه روز او به شب بدل شده. کنایه از کسی که خوشبختی او به بدبختی مبدل گردیده. بدبخت.تیره روز:
برفروزید چراغی و بجویید مگر
به من روزفرورفته پسر بازدهید.
خاقانی.
امروز منم روزفرورفته و شب نیز
سرگشته ازین بخت سبکپای گران خواب.
خاقانی.
|| کنایه از از خودشده و عاشق و حیران. خشم رفته و خواب رفته و روغن رفته و سامان رفته و سررفته از مرکبات آن است. (آنندراج):
بسته ٔ زلف مشکسا خسته ٔ چشم فتنه زا
رفته ٔ جلوه ٔ رسا کرد که کرد یار کرد.
سعدی.
- دل از دست رفته، عاشق. شیدا. مفتون. دلداده:
آن شنیدی که شاهدی بنهفت
با دل از دست رفته ای می گفت.
سعدی (گلستان).
- وارفته، کنایه از ازخودشده و عاشق و حیران. (آنندراج):
همچو من واله و وارفته فراوان دارد
چهره ات سخت به ماه رمضان می ماند.
اشرف (از آنندراج).
-|| سست و کاهل و بی دست و پا.
|| مرده و فوت شده. (ناظم الاطباء). درگذشته. متوفی. (فرهنگ فارسی معین):
چرا گنج آن رفتگان بایدم
وگر دل ز دینار بگشایدم.
فردوسی.
از آن رفته نام آوران یاد کرد
به داد و دهش گیتی آباد کرد.
فردوسی.
بدین سان همی بود تا هشت ماه
پسر گشت ماننده ٔ رفته شاه.
فردوسی.
رخ بدسگالان تو زرد باد
وزآن رفته جان تو بی درد باد.
فردوسی.
ماتم خواجگان رفته بدار
کز درخت کرم نهال نماند.
خاقانی.
چو اسکندر آسوده شد هفته ای
نیاورد یاد از چنان رفته ای.
نظامی.
باری نظر به حال ضعیفان رفته کن
تا مجمل وجود ببینی مفصلی.
سعدی.
این خط جاده ها که به صحرا نوشته اند
یاران رفته با قلم پا نوشته اند.
صائب.
طومار درد و داغ عزیزان رفته است
این مهلتی که عمر عزیزست نام او.
صائب.

رفته. [رُ ت َ / ت ِ] (ن مف) اسم مفعول مشتق از رفتن به معنی جاروب شده. (از ناظم الاطباء). روفته. روبیده. (فرهنگ فارسی معین):
ای زودگرد گنبد بررفته
خانه ٔ وفا به دست جفا رفته.
ناصرخسرو.
تا غنچه ٔ گل شکفته گردد
خار از در باغ رفته گردد.
نظامی.
|| جاروب کرده. به مجازغارت کرده:
زندگی می گذشت آشفته
بارها خانه ٔ پدر رفته.
اوحدی.
|| خاکروبه. (ناظم الاطباء).

فرهنگ عمید

برباد

خراب، ویران، نیست‌ونابود،

فرهنگ معین

رفته

رفته (رَ تِ. رَ تِ) (ق مر.) اندک اندک، به تدریج.

معادل ابجد

برباد رفته

894

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری